بریده ای از خاطرات : (( مهرماه 1378 برای مصاحبه فنی دعوت شدم ، وقتی نوبت من شد وارد اتاق مصاحبه شدم چهار نفر نشسته بودند یکی از آنان پرسید به کدام رشته بیشتر علاقه داری تا سوالات مربوط به آن را بپرسیم این دو رشته شامل تکنولوژی آبیاری و تکنسین ماشینهای کشاورزی بود.
من کمی فکر کردم و بخاطر حس فنی و عشقی که به باز و بستن و تعمیر انواع ماشین ، وسایل برقی و.... داشتم رشته دوم را انتخاب کردم . اطلاعاتم در زمینه فنی انصافا خوب بود چون پدرم یک ماشین مدل 57 داشت که هر روز خراب می شد ما هم ( من و پدر ) تمام دل و روده ماشین را بیرون می ریختیم و جمع می کردیم . خلاصه از عهده مصاحبه فنی یعنی خان دوم هم خوب برآمدم . بعد از مصاحبه اعلام شد که امتیازها محاسبه و با افراد قبول شده جهت ادامه مراحل گزینش هماهنگی خواهد شد.
......
بعد از گذشت حدود دو ماه تماس گرفته شد و برای گزینش روز 24 آذر ساعت یازده صبح به طبقه نهم ساختمان شیشه ای وزارت کشاورزی دعوت شدم . ادامه مطلب ...
ماه مبارک رمضان، ماه فعالیت و جنب و جوش تمام و کمال بچههای سما بود چه روز های عادی که هر روز افطاری شیر کاکائو و شیرینی یا خرما آماده می شد و چه شب های قدر که تا سحر مراسم و پذیرایی برگزار می شد....
در ماه رمضان هر روز حدود یک ساعت قبل از اذان مغرب شیر تحویل آشپزخانه مسجد می شد ، شیر جوشانده شده و سپس با کاکائو ترکیب و آماده پخش پس از نماز جماعت بود.
غروب پنجم رمضان سال ۸۲ بچه ها مثل هر روز شیر را گرفته و روی اجاقگاز قرار داده بودند ، تقریبا شیر به دمای جوش رسیده بود مصطفی در دیگ را برداشت تا وضعیت شیر را بررسی کند که ناگاه جعبه کبریت ها که روی در دیگ قرار داشت به درون شیر سقوط کرد تا کفگیر را برداشتم و خواستم کبریت ها را از شیر بگیرم جعبه ها وارفته و تمام گوگرد کبریت ها در شیر حل شده بود ، فقط چوب شسته بیرون میآمد، نماز جماعت شروع شده بود اول خواستیم شیر را تخلیه و آب جوش کنیم و آب جوش و شیرینی بدهیم ولی عملا زمان کم بود و امکان نداشت پس باید فکر دیگری می کردیم. ادامه مطلب ...
اوایل ورود به دانشگاه تهران ( پردیس ابوریحان ) بود تصمیم گرفته بودم تا شیطنت را کنار گذاشته و پسر خوبی شوم از بچه های هم رشته و همکلاسی های زمان آموزشکده کرج فقط سعید و مصطفی برای دوره کارشناسی قبول شده بودند ، ابتدا از نزدیک شدن به من به شدت هراس داشتند اما ناگزیر چون هم اتاقی شده بودیم کم کم تغییرات را دیده و باور کردند که من آن پسر شر آموزشکده نیستم و صمیمیت ها شکل گرفت و دوست شدیم.
اواسط ترم اول بود که برای گفتگو با بچه های بسیجَ به ساختمان بسیج می رفتیم ولی به خاطر لباس ، تیپ و افکار متفاوت با کنایه ؛ تمسخر و ... آنها رو برو می شدیم برای نماز وقتی به مسجد می رفتیم متاسفانه از آن دوستان تند و تیز و پر ادعا خبری نبود و امور مسجد لنگ می زد و به خوبی انجام نمی شد لذا اولین جرقه تشکیل گروهی که بتواند امور مسجد و مراسمات را برعهده گیرد و از طرفی دارای افکار و منش متعادل بوده و مورد اعتماد همه دانشجویان حتی کسانی که ظاهر و تیپ مذهبی نداشتند ، باشد در ذهنم شکل گرفت با سعید و مصطفی مشورت کردم که مورد استقبال آن دو نیز قرار گرفت و گروه بچه های آسمان " سما " ( که البته سما مخفف اسم ما سه نفر بود ) پا به عرصه وجود گذاشت ادامه مطلب ...